در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | علیرضا پرهان درباره نمایش شکوفه های گیلاس: پلی از اکنونیت، خمیده بر رودخانه ای که گذشته را به آینده پیوند می دهد،
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 15:51:48
پلی از اکنونیت، خمیده بر رودخانه ای که گذشته را به آینده پیوند می دهد، میهمان یک سامورایی است که قصد هاراکیری (خودکشی با فرو کردن شمشیر بر سینۀ ... دیدن ادامه ›› خود) را دارد. سامورایی آمده است تا از زن سرخ پوش رخصت دیدار با استاد را طلب کند تا بلکه رنج هایش پایان یابند. استادی که نامش در رونویسِ دیوار صحنه، تنها نام سرخ رنگ در میان کلمات تیرۀ سامورایی است. گویی که مرشدِ دست نیافتنی، چیزی جز سرخیِ فریبانۀ زن (ابژۀ میلِ ناخودآگاه) نیست. زنی (ابژه ای) که درکی متفاوت از زمان دارد و می تواند در میان وقفه هایِ نهفته در حرکات بدن مرد، به درون خانۀ استاد (به درون ناخودآگاهِ مرد) رود و به آنی بازگردد. همین وقفه ها و شکاف های مرد است که او را بدین باور رسانده که گذشته مرده، آینده نیامده و اکنون گریزان است، درست مثل رودی که از زیر پل جاری است یا دویدن های بی ثمر مرد بر آستانۀ درب استاد که هربار او را عقب تر از قبل می کشاند. مرد درمی یابد که راه رسیدن نه با دویدن بلکه از سیر سکوت است. پس سکوتی طولانی طلب می کند. حال زمان رهایی از وقفه های اکنون اش (سایه اش – غریزه اش) است. پس بدل به سایۀ خویش می شود. اکنون در سایۀ خویش (در غریزۀ خویش) دیگر در پی معنویت استاد نیست بلکه محو رنگ سرخ استاد می شود و شیفتۀ زیبایی زن است. اما افسوس که غریزه در نقطۀ مقابل زبان و آگاهی است. پس او در پشت کلمات ( رونویسِ معکوسِ جمله های زن) گیر می افتد و بیش از پیش ابژۀ دست نیافتنی اش را از دست می دهد. مرد که باز از سایه اش به خویش بازمی گردد (از ناخودآگاهش به خودآگاه باز می گردد) درمی یابد که عنصر مزاحم میل، چیزی جز شمشیرش (جایگاه اجتماعی اش) نیست، پس شمشیر را به رود می اندازد و به گذشتۀ مرده می سپاردش. حال بی شمشیر خواهان وصال با زن می شود (درخواستی که پیشتر از جانب غریزه اش مطرح شده بود). سامورایی که نمی خواهد سایه اش زن را تصاحب کند (وصالش حاصل خو گرفتن با غریزه باشد)، پس با سایۀ خود به جنگ می افتد تا بلکه از پس شکست آن، به رستگاری نایل آید. دریغ که مرگ ناخودآگاه، حاصلی جز نابودی خودآگاه ندارد، پس این بار بدون شمشیر، تنها تجسمی از شمشیر را بر سینۀ خود فرو می کند و حقیقی تر از پیش جان می سپارد.

نمایش تازۀ مساوات گذری است بر فلسفۀ شرق که رستگاری را در درون جستجو می کند. برعکس نمایش های پیشین او، این بار ضرب آهنگ کند است و خبری از ازدیاد ایده ها نیست. اگرچه نمایش مفاهیمی جذاب از روانکاوی (عموماً یونگ) و تئوری های بوتوی ژاپنی را جستجو می کند اما متاسفانه نمی تواند خیلی روی این مفاهیم عمیق شود. حتی گویا برخی چفت و بست های موجود در فلسفۀ نمایش نیز خیلی آگاهانه نیستند و ظاهراً وام دار اثری دیگر می باشند چراکه برخی از لحظات و دیالوگ ها مشخصاً در نقض یکدیگرند و هیچ سنخیتی با اصل ماجرا ندارند. مشکلی که مساوات در نمایش های گذشته اش نیز به آن دچار بود، این بار بیش از پیش گریبانش را گرفته است: عدم عمق در معنا.
جدال میان ناخودآگاه و خودآگاه امروزه مفهومی سهل الوصول است که مساوات سعی کرده است با پیچاندنش در شکلی شکیل بدان عمق بخشد اما متاسفانه عمق هرگز صرفاً در شکل خلاصه نمی شود. نمایش شکوفه های گیلاس بسیار وام دار نمایش بوتو و هنر "هیجی کاتا" (بالاخص رقص نیلوفر آبی) است. نیلوفر آبی که بر اساس نقاشی های مونه است، درک های متفاوت از زمان را زیر یک پل ژاپنی و کنار رود نیلوفرهای آبی نشان می دهد. هیجی کاتا در خصوص هدف نمایشش می گوید "می خواهم سایه ای که پیش از این در درونم مرده، بارها و بارها بمیرد و از زنی بگویم که درونم زندگی میکند". آنچه هیجی کاتا را بدل به هنرمندی ماندگار می کند، نه شاعرانگی اش، بلکه خلوصش در عرفان و دست یابی به رقص مرگش است. او به شکلی تفننی نمایشش را عرضه نمی کند بلکه عمرش را وقف این (به قول خودش) عبادت می کند. تا پایان عمر در پی کشف درون خود می رقصد و به نقطه ای می رصد که پس از نمایش نیلوفر آبی، بی آنکه کلمه ای ردوبدل شود، کل تماشاگران به گریه می افتند.
شاید بتوان گفت بزرگترین نقص نمایش مساوات این است که با رویکردی سطحی به سراغ عمیق ترین مفهوم نمایشی رفته است. اولین سهل انگاریِ نمایش در بازیگردانی است. هرقدر بازیگر مرد بازی قابل قبولی دارد، متاسفانه بازیگر زن خارج از فضای نمایش است. بدنش در میان قراردادهای مکانیکیِ نقش و زندگی روزمرۀ زن ایرانی گیر افتاده است. وقفه هایش بد از آب درآمده، مدام یک ژست را تکرار می کند و برعکس مرد هیچ حسی از شادی یا غم یا پشیمانی یا خشم در اطوارش دیده نمی شود. انگار که حواسش به نمایش نیست و فقط از سر سرنوشت به این صحنه رسیده است. از همین رو تنها لحظات حضور انفرادی مرد روی صحنه (بالاخص جدالش با سایه اش) از لحظات قابل قبول نمایش حداقل در حوزۀ بازیگری است.
متاسفانه نور وموسیقی نیز چنگی به دل نمی زنند. موسیقی که نمی دانم آن شب بد پخش می شد یا چه، ولیکن حتی اگر خوب پخش می شد هم اتفاق خاصی نبود. نور هم که عموماً ثابت بود و بی تاثیر. اینکه نمایش خواسته با تابیدن نوری اندک بر پل، فضایی وهم آلود از افسانه ای دور و غریب را بسازد، اشتباه بزرگی بوده است. چراکه ساختن وهم نه از عدم نمایش جزئیات، بلکه با نشان دادن بافتی متفاوت از جزئیات حاصل می شود. از همین روست که هیجی کاتا سراغ مونه می رود، چراکه مونه همه چیز را شفاف نشان می دهد اما بافت نقاشی هایش چیزی به غیر از بافت واقعیت است. بخش اعظمی از نمایش در خصوص جدال خود با سایه است اما نور تنها نظاره گر است و حتی از ساخت سایه ای جذاب نیز ناتوان است. شاید چون پرده و پروژکتورها چنین اجازه ای به او نمی دهند پس تنها به لحظه ای کوتاه از حضور سایه بر دیوارۀ چپ صحنه (احتمالاً تنها مکان قابل نورپردازی!) بسنده می کند.
فلسفۀ نمایش بوتو در ژاپن آنقدر بدوی و درونی است که به ندرت حتی لحظه ای به کلمات نزدیک می شود. از همین رو نمایش شکوفه های گیلاس بیشتر از آنکه مختص ژاپن باشد، نمایشی شرقی (البته از نوع نه چندان عمیقش) است. برای مثال با تغییر لباس بازیگران خیلی راحت می شد نمایشی از دیدار مولانا با شمس یا قصه ای از شیخ اشراق را با همین نمایشنامه (با اندکی تغییرات در اسامی خاص) بازگو کرد و احتمالاً با خط نستعلیقِ رونویس عمق صحنه نیز همخوانی بیشتری داشت که البته در آن صورت احتمالاً دست خالی نمایش برای برخی از اشراق شناسان و عرفان شناسان قهار رو می شد. ظاهراً نمایش، کشور ژاپن را انتخاب کرده تا پراکنده گویی هایش به جایی برنخورد. چراکه نمایش مملو از جملاتی عجیب و غریب است که ظاهراً کارکردی جز خام کردن برخی از مخاطبان ندارند : "هست نیست است و نیست هست است! / باشیدن در اکنون!/ ادراکِ غیابِ استاد!/ نیست هایِ میانِ هست!/ و ..." مسائل مربوط به روانکاوی امروزه مسائلی گنگ و نامفهوم به شمار نمی روند چراکه فروید و لاکان بسیاری از راه را پیموده اند، مسئلۀ زمان نیز به تفصیل در عقاید فیلسوفان متاخرتر (از جمله مارتین هایدگر- مفهوم دازاین) شکافته شده است. لذا جملات عجیب و غریب نمایش بیش از آنکه باری فلسفی یا عرفانی را به دوش بکشند، ظاهراً تنها به کار نشئه گیِ بعد از مصرف مخدر گل می خورند. متاسفانه سکوت نمایش نیز چیزی جز همان ایدۀ همیشگی مساوات (این بار به شکلی دیگر) نیست که نمی تواند تاثیری فلسفی و تکان دهنده داشته باشد و تنها با تلق تلوق مکرر تماشاگران و صندلی هایشان همراه است که نشان می دهد تماشاگر میخکوب نشده و شاید فقط کسی در آن میان دارد از این بامزگی کیف می کند. این میل مساوات به رکورد شکنی (طولانی ترین سکوت، اولین دوربین در خانه، عریض ترین پرده نمایش و ... ) بی شک بیشترین ضربه را به خودش و تئاترش وارد کرده است.
اما به نظرم قابل بحث ترین موضوع در خصوص نمایش های مساوات این است که اگرچه در بسیاری موارد کامل نیستند و ضعف هایی مشهود دارند اما در اکثر مواقع از مابقی نمایش های در حال اجرا یک سرو گردن بالاترند. در این چند ماهی که مجدد به تماشای تئاتر بازگشته ام متاسفانه هیچ اثر درخوری ندیدم. حداقل نمایش شکوفه های گیلاس قابل نقد کردن است. امیدوارم در آینده شاهد آثار مهم تر و عمیق تری از مساوات باشم چراکه معتقدم ایشان نبوغی خاص دارند و قادر به ساختن لحظاتی ناب هستند (همچون نمایش بی بدیلِ بی پدر).
بسیار نقد موشکافانه و بی نقصی بود.
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
نیلوفر ثانی
چقدر خوب شد به ترتیب اشاره کردی اردشیر جان :) من اونقدر کسل شده بودم که عطای نوشتن را بر لقایش بخشیدم :))
دوست اندیشمندم نیلوفر جان واقعا خواندن حجم انبوه جملات قصار گاه خسته کننده میشد و بدتر اینکه به نظرم تمرکز تماشاگر را از کلیت اجرا می گرفت
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
بسیار نقد جالب توجهی بود ممنونم .
۰۲ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید