اندوه من مرد چنان که همه چیزهای زنده می میرند و من تنها مانده ام که با خود سخن بگویم و با خود بیندیشم.
اکنون هر گاه سخن می گویم سخنانم به گوشم سنگین می آید.
هرگاه آواز می خوانم همسایگانم برای شنیدن نمی آیند.
هرگاه هم در کوچه راه می روم کسی به من نگاه نمی کند.
فقط در خواب صداهایی می شنوم که با دل سوزی می گویند:ببینید این خفته همان مردی است که اندوهش مرده است.