پس از برخورد را دوست داشتم، چرا که در طول اجرا بارها غافلگیر میشدم. بازی های خوب و خوش ریتم، مرا در سالن تئاتر نگه میداشتند. تنها نکتهی منفی که میتوانم به آن اشاره کنم، صدای بازیگران بود که در گامهای پایین به گوش ردیف آخر نمیرسید و همین باعث میشد که قسمتی از قصه را گم کنم. خلاقیت کارگردان در به کار گیری از تواناییهایش در آن محدودیت سالن، قابل تحسین بود. از نحوهی استفاده از نور گرفته، تا پروژکتور و استفاده از ویدئوی لایو حین اجرای بازیگران. ممنون از حس خوبی که برای مدت زمانی اندک، اما ارزشمند برایم ساختید.
برلین ایدهی تکراری، اما همچنان جذابی داشت که میتوانست به شیوههای بهتری روی صحنه برود. در وهلهی اول به صحنه و نور اشاره میکنم که طراحی خاصی نداشتند. چه بسا پس از مدتی چشم را خسته میکردند و موجب میشد به جای تماشای اجرا، صرفا به آن گوش بسپارم. در وهلهی دوم ناترازی و فالش بودن برخی از بازیگران به چشمم آمد که موجب میشد بازیِ برخی دیگر را تحتالشعاع خود قرار دهد. این گونه که اگر کسی بازی خوبی ارائه میداد، بازیگر مقابل در واکنش به کنشِ بازیگر اول، پاسخ درستی نمیداد و همین باعث میشد فاصلهی خودم با روایت را دور و دور تر از آن چه که بود متصور شوم و تحت تاثیر قرار نگیرم. بعضی از مشکلات بنیانی هم متاسفانه طبق روال همیشگی در نمایش مشخص بود. صندلی نامناسب سالن، بیان بد برخی بازیگران که موجب میشد متوجه جملات نشوم، صدای پایین یکی از بازیگران، فریاد هایی که مشخص بود از حنجره بلند میشوند و به جای انتقال احساس درست، گوش خراش و آزار دهنده میشدند. با همهی این تفاسیر، اجرا ارزش یک بار دیده شدن را دارد. حتی برای کشف نقاط ضعف خود. به تیم اجرایی خسته نباشید میگویم و آرزوی بهترین ها را برایشان دارم.
فروید را به دلیل ارادت خاصی که به کارگردان این نمایش و استاد سابق عزیزم داشتم، تماشا کردم. فروید، در بحث کارگردانی، بسیار به نمایش «بچه» نزدیک بود. در واقع امضای کارگردان را در این نمایش نیز به چشم دیدم اما این اتفاق، از جذابیت و تاثیرگذاری آن چیزی کم نکرد. شاید مقایسه درست نباشد، اما فروید برای من مفهوم تر بود؛ اما آن اتفاقی که با حضور بازیگر در صحنه رقم میخورد، رقم نخورد. صد البته که پایان نمایش شما را روی صندلی میخکوب میکند، اما من دربارهی کلیتی صحبت میکنم که از ابتدا حس میشد. طبیعتا این هم ممکن است شیوهای از کارگردانی باشد که تاثیر نور، موسیقی، صدا و حتی خود متن، بیشتر از حضور بازیگران باشد، اما دلچسب من نیست. به طور کلی، فروید پس از پیچیدگیها و گرههای بسیاری که در طول نمایش ایجاد کرد، همچون یک شعبده باز، آن گره را با یک انگشت از هم باز کرد.
بنظرم عمقِ خلاقیت در یک نمایش، زمانی خود را نشان میدهد که بتوانیم مضامینِ بسیار ساده را، به گونهای که برای مخاطب خسته کننده و تکراری نباشد، عرضه کنیم. دقیقاً به مانندِ نمایشِ «از میان نهنگها». مضامین بسیار ساده هستند، اما در هر کدام که ریز میشویم متوجه عمقِ دردِ تمام و انکار نشدنی آنها در زندگی خویش میشویم. دیوار های چهارم بسیار به جا شکسته میشد و چه حیف که جلوی خودم را برای مشارکت با بازیگران گرفتم. از نگرفتن آدامس گرفته تا زمانی که فندک در پاکت سیگار نبود. به حدی که فندکم را در مشتم گنجاندم که اگر بازیگر مرد از کسی فندک خواست، صدایم در بیاید. شاید شبی دیگر برای ارضای این نیاز به تعامل با بازیگران، مهمانتان شدم.
کمدی الهی، تصاویری از خوانش گاگردان بود. خوانشی که این اثر دانته را بسیار متفاوت و جذاب به چشم مخاطب میرساند. جذابیت این نمایش، به استفادهی خلاقانه از موسیقی، اِلِمان های لباس بازیگران، صحنه هایی که با ویدئو پروژکتور پخش میشد و نورپردازیای که بازی با سایهها را شکل میداد، برمیگردد. نمایشی چشمگیر از بازیگرانی با تمرکز بالا و مسلط بر بدنهایشان. نمایشی که ریتم کندی داشت اما تمپوی بالایش شما را روی صندلی میخکوب میکرد. از اجرایی که کارگردان به تمامِ بخشهای تاثیر گذارش، دقت پرداخته لذت میبرم. کمدی الهی بدونِ دیالوگ، حرفی برای گفتن داشت.
ایدهی نمایش جالب، اما اجرای آن ضعیف بود. یکی از بزرگترین ایرادات این نمایش، مونوتون شدن بسیار زیادِ بازیگران در بیان و بدن بود. تمپوی درونی نمایش از یک خط صاف با لرزه های بسیار کوتاه پیروی میکرد و احساس انتظار برای رسیدن به یک اوج یا یک چکِ حسابی در صحنه را افزایش میداد که مخاطبان از آن عاجز میماندند. کمدی هایی که مشخص بود در متن گنجانده شده تا خشکی کار را بگیرد و بنظرم نبودش، بهتر از بودنش بود. بازیگران از فضای ذهنیشان میتوانستند استفادهی بهتری بکنند. میشد از کنش ها و واکنش های خلاقانه و جذاب تری بین ناصر و احمد استفاده کرد. در کل نمایش قابل قبولی نبود و انتظار بیشتری از این اجرا داشتم. به امید موفقیت این تیم در پروژههای بعدی...
کلاغ. پس از دیدن این نمایش، پاسخی به سوالِ «اجرا چطور بود؟» نداشتم. چرا که پیش از آن سوال دیگری ذهنم را درگیر گرده بود. «اجرا، چه بود؟» برای منِ مخاطبِ عام، چند اپیزود در یک نمایش بود که احتمالا چند ایدهی ناپیوستهی کارگردان، به طرز وصله پینه دوزی شدهای، پیوسته شده بود. چرا باید این حجم از شوخیهای جنسی را ببینم؟ چرا باید طراحی صحنه مرا منتظر کشمکشی درونی کند اما با کمدیِ سخیفی که میبینم، تماماً از ذهنیت کارگردان ناامید شوم؟ نمایش باید از عناصری همچون موسیقی و لباس و صحنه که به یکدیگر ارتباط دارند، تشکیل شود. من نه تنها موسیقی مناسبی نشنیدم، چه بسا لباس و طراحی صحنه به بخشهای ادامه دار نمایش مرتبط نبود و تضادی آزار دهنده ایجاد میکرد. بله. جای جایی بود که کمدی شکل خودش را پیدا کند و مرا به خنده وا به دارد اما در کلیت امر، من اجرایی مبهم؛ با تکههایی خوب دیدم و به تمامی عوامل این نمایش خسته نباشید میگویم.
نمایش عروسکی مَثلِث از خلاقانه ترین اجراهایی طلقی میشد که تا به حال دیدهام. استفادهی مناسب از عناصر نور، صدا، و حرکت. مَثلِث، کمدیِ به اندازهای بود و تا به تماشای آن ننشینید، متوجه منظورم نمیشوید.
درونم جریانیست که هر از چند گاهی در سالنهای تئاتر به حرکت در میآید. این بار با گالیله. گالیله فوق العاده بود. به جرئت میتوانم آن را بهترین اجرایی که تا به این سن دیدهام خطاب کنم. هر چند حضور بازیگران مطرح بی تاثیر نبود که این اجرا را به یک نمایش بی نقص تبدیل میکرد. بازیگرهای فرم با داشتن حرکاتی منظم و هماهنگ با ریتم نمایش از خسته شدن مخاطب به دلیل طولانی شدن اجرا میکاست. انگار از ابتدای نمایش سرنگی در پوستت فرو کردهاند و سه ساعت، قطره قطره آن را به جانت مینشانند. گالیله جلوهای از زندگی کوچکم بود. احساس همزاد پنداریام برای ایجاد تغییری کوچک در این جماعتِ بیمار را نمیتوانستم نادیده بگیرم. توبه کردن گالیله برایم نمادِ انعطاف و رفتارِ به جا در مکانِ به جا بود. دقیقا طبق همان ایدهی زنده ماندن و ادامه دادن تا جایی که بلاخره حقیقت آشکار شود؛ حتی اگر ابرها را با زور کنارِ هم رو به روی ماه نگه دارند. گالیله در خاطرم خواهد ماند و هرگز این جملهی آئیش و صدای دستِ حُضار را فراموش نمیکنم که میگفت:«بدبخت آن ملتی که به قهرمان نیاز دارد.»
نمایشی که فقط برای <تیاتر دیدن> انتخابش کردم. با یک کارگردانی ضعیف. موسیقی تکراری و از نقطه ای به بعد خسته کننده. بازی های فوق اغراق آمیز و غیرقابل باور و در نهایت تعداد زیاد بازیگر ها و سمبل شدن روند داستانی از نقد های من به این کار بود. هر چند من شب اول این کار رو دیدم اما انتظار روی صندلی های سالن تا پایان نمایش برام عذاب آور شد. نمایش اسطور های ایرانی نیاز به ریزبینی بیشتری برای انتخاب بازیگر و نحوه ی پیش رفتن داشتان داره نه صرفا تولید یک اثر تاریخی که به هیچ عنوان در یادها نخواهد ماند. نقطه ای که امید من به کل در این اجرا قطع شد در لحظه ای بود که بازیگر بعد از بیان دیالوگ اشتباه رو به تماشاگر گفت ببخشید و بعد از اصلاح به اجرا ادامه داد.
به صرف بورش و خون. حقیقتی که به صورت تماشاگر پرتاب میشد. همون تماشاگری که قطعا با حال خوب سالن رو ترک نکرده. نه به دلیل اجرا. صرفا به دلیل رو به رو شدن با بعضی از حقایق زندگیش. شکستن پرده ی چهارم. ارتباط چشمی با تماشاگرانی که القای احساسات قوی نسبت به بازیگر داشتن که خوشحالم جزوشون بودم. بورشی که برای من توی ظرف ریخته شد این نمایش رو برام دلنشین تر کرد. موسیقی رو دوست داشتم. طراحی نور و صحنه جذاب بود. و در نهایت امضای کار با رقص خلاقانه ی صابر ابر زده شد.