مادرم در محل اقامتش در ایل و در کنار گله های گوسفندانش لب به لبنیات نزده بود.
شیر ننوشیده بود و ... حتی یک بار مزه ماست، دوغ، کره و پنیر را نچشیده بود.
او به یاد من که در تهران از این نعمتها محروم بودم همه را بر خود حرام کرده بود....
بیهوده نبود که با هر موجی که رفتم و به هر اوجی که رسیدم راهی جز بازگشت به سوی مادر نداشتم و هیچگاه نتوانستم از میدان جاذبه این مغناطیس نیرومند و مقدس بیرون آیم.
خاک پاک ییلاق ها و قشلاق ها را زیر و رو کردم و با ناخن هایم چهره سنگ ها و صخره ها را خراشیدم و همه جا را مهر مادر کاشتم...
از: محمد بهمن بیگی