«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
کهنه کار نمایشی مدرن و در قالب آثار مارتین مک دونا بود. شاید ورژنی ایرانی از ماجرای قطع دست در اسپوکن. درواقع، به عنوان فنِ مارتین مک دونا باید بگم که به نسبت آثاری که ادعای اقتباس از آثار مک دونا رو داشتن یا بر اساس اون نوشته شدن؛ کهنه کار شبیهترین اثر ایرانی به آثار مک دونا بود حتی اگر کارگردان از این امر آگاه نبوده باشه. و با اینکه اساساً نمیتونم تئاترِ غیر بدنمند رو نگاه کنم و تحمل کنم؛ اما تونستم برای اولین بار با تئاتری که سراسر دیالوگ بود ارتباط بگیرم و تا لحظه آخر هم خسته نشم.
از اینکه هم پایان خاصی نداشت خوشم اومد.
اولین اجرا پس از 12 روز؛ پیشنهاد میکنم اگر قضایای این یک ماه بهتون فشار اورده حتما برید و ببینید. البته ساسان خیلی قبل تر از این وقایع، این اجرا رو تمرین کرد و ساخت و برد سر صحنه؛ و به طرز عجیبی، وقایع این اجرا، اگر قبل از وقایع دو هفته گذشته اجرا میرفت تبدیل به یک پیش بینی عجیب تاریخی میشد.
به جرئت میتونم بگم بین تمام اجراهایی که در دو سال گذشته دیدم این اجرا جزو پنج تای اول من هست. ریتم، میزانسن، پر کردن فضا، دراماتورژی اصولی، هماهنگی، اپنینگ و هر چیزی که در حیطهی معماری نمایشنامه بگنجه در این اجرا وجود داشت. با اینکه من خیلی حوصله دیدن و شنیدن تئاتر دیالوگ محور رو ندارم ولی بهم چسبید.
آفرینش اثر هنری با دراماتورژی درست معنا میشه. چیزی که این روزها درست فهمیده نشده و در ۹۹ درصد موارد کارگردانها تصور میکنن حتما باید به متن وفادار باشن بدون آفرینش اثر هنری خاصی.
این کار رو باید حداقل دو بار ببینید از دو زاویه مختلف. یکی ردیف اول برای دیدن ریزهکاریها و دیگری ردیف وسط برای دیدن همه بازیگرا در یک فضای بزرگتر.
سلام. این کار رو به اصرار یکی از دوستان و بخاطر سپاس و پوریا گلستانی و کاخ هنر دیدم که از هر سه راضیم. خوشحالم که اومدم. متاسفانه مدل تبلیغ جوری بود که من تصور میکردم با یک اثر دم دستی روبرو هستم و اگر نمی دونستم کارگردان اثر پوریا گلستانی است نمیومدم.
نکته بعدی اینکه ریتم دوزخ رو خیلی دوست داشتم و بهشت. برزخ هم که برزخ بود. ایجاد حس برزخ از برزخ یک کار هنرمندانه بود. تکامل بشری و تاریخ بشر هم به زیبایی نشون داده شد. حتی انتخاب اون وسیله که ابزار جغرافیایی بود و ایجاد اتحاد کیهانی بین زمین و آسمان و انسان و کهکشان و در آخر، ایجاد یک فضای کاملاً زرتشتی و آخرالزمانی و در آخر بازی و خنده. تحرک و تکاملی از غم به شادی.
در آخر، میتونم درباره اهمیت این کار از دیدگاههای متفاوت هزار صفحه بنویسم از بس که بی نظیر بود ولی اینجا نمیشه. خصوصاً حتی اجرای بهشت که از هزار دیدگاه میشه اون خلاقیت رو بررسی کرد. چه عصب شناسی چه اسطوره شناسی.
آفرین و دم شما گرم.
باسلام.
نکته زیاد هست درباره این تئاتر از جمله اکتهای زنانه بازیگر مرد. نگاه تسلیم گونه خانم بقایی. باور پذیر بودن نقشها خصوصا خندههای حسادت گونه یاسمن. چشمان تنفرگونه و عقدهای نیک اندیش و در انتها ناگهان تبدیل شدن به اکت " راحت شدن و به نتیجه رسیدن " که باز هم در چشمها پیدا بود.
و بسیاری موارد دیگه که میشه حتی به هرمنوتیک هم ربطش داد و مباحث پل ریکور.
به هرحال باتوجه به محدودیتها؛ عالی بود.
به دالانی تاریک وارد میشوید با پرفورمرهایی که شما را نفس میکشند به هر میزانی که بخواهید. در اتاقها جهانهایی وجود دارد که مطابق با شخصیت شما کشف میشود. شما حق انتخاب دارید.
تئاتر تجربی کنشگرانهای که باید با آن تعامل داشته باشید و مشارکت کنید.
در جهانی و شرایطی که نفس میکشیم؛ رابطه امری آوانگارد است. در رابطه با دیگری است که به شناخت میرسیم و معنا پیدا میکنیم. رابطه، نوعی دیالوگ است. دیالوگ با خود. دیالوگ با شیک قهوهای که میخورید. دیالوگ با کاغذ. دیالوگ با چشمها و راز شگفت انگیزشان. دیالوگ نوعی مشارکت است که در کانیبال معنا شده است. مشارکت فراتر از دقت در پدیدههاست. مشارکت یعنی یکی شدن و تا با کانیبال یکی نشوید به راز کانیبال پی نمیبرید.
سلام.
من اجرای اروین رو دیدم و خانم شهبازی. هوش کارگردان + خلاقیت بازیگرها؛ همه چیز عالی.
خصوصا اجرای خانم شهبازی که خیلی من رو گرفت و تکمیل کننده اجرای اروین.
سلام.
به دغدغه کارگردان و هنرنمایی موزیسین احترام میذارم. اما شرط اول بازی در چنین نقشهایی ادراک بازیگر از آن نقش است. دایه مال کردها نیست اصلا. دایه مال لرهاست. علاوه بر این، انگار خود کارگردان متوجه شده باشه که نمایش، تماشاگر رو نگرفته طرحِ یک شوک رو در انتهای نمایش پی ریزی میکنه که من هم متأثر شدم ولی بعداً از یکی از دوستانم که پرسیدم ایشون هم همین اجرا رو تأیید کرد و متوجه شدم که اون قسمت ( اگرچه بخشیش ممکنه واقعا حمله عصبی بوده باشه ) جزیی از اجرا بوده. درباره ملک طاووس هم حالا کسی مثل من میدونه چیه که رشتهم هست ولی سایر تماشاگران چی؟. به هر حال خیلی جای کار و مطالعه داشت اگرچه دیدنش لازمه خصوصاً برای آکادمیسینهای ایرانی.
سلام.
من عادت دارم کارهای خوب رو حداقل دوبار می بینم. متاسفانه این کار رو فقط یک بار دیدم و امیدوارم تمدید بشه. کاری زیبا که در تئاتر، کار کردنش سخته و در تئاتر ایران خیلی سختتر. به هیچ عنوان احساس نکردم که بازیگر داره نقش بازی میکنه. فضای سایکو بودن نمایش به وضوح لمس پذیر بود به ویژه استفاده از ابژههایی که بیننده ناگهان با خودش میگه مگه میشه واقعی باشه؟ اما واقعی بود. برای من که به هیچکاک علاقه دارم ژانر وحشت و معماگونگی رو خیلی خوب درورده بود. در کل حالم خوب شد و لذت بردم.
اگرچه اشکال این گونه نمایشها اینه که بعدش اگر کار ضعیفی ببینی به شدت ناراحت میشی چون " روانی " و امثال " روانی " در تو لذتی کاتارسیس گونه ایجاد میکنن.
سلام.
برای بار دوم هم دیدم. اگرچه برخی صحنهها حذف شده بود اما جایگزینی پادشاه دانمارک در پوشش مدرن قالب توجه بود و اون صحنههای حذف شده رو به فراموشی میسپرد.
من دیشب هم دوباره و برای بار پنجم یا ششم این تئاتر را دیدم و این بار از منظر کارگردان به صحنه نگاه کردم.
نکته مهم این است که چرا یک نفر بخواهد چنین چیزی بسازد؟
تئاتری که به نظر من وجه ممیزهاش این بود که قصه نداشت. و جالب این بود که این نکته را دیشب وقتی از نگاه کارگردان به صحنه نگاه کردم متوجه شدم. در چنین وضعیتی؛ بسیاری از تحلیلها رنگ میبازد چون شما با اثری خلاقانه روبرویید که نوعی اسطوره گشایی از روند ساخت تئاتر در ایران است.
یک نکتهی ظریف در نمایشنامههای شکسپیر وجود دارد خصوصاً در #هملت
و اون رقابت بر سر تحمیل واقعیت توسط #گرترود به هملت است. نکتهی جالب این است که سیلی واقعیت، هملت را دچار شوک میکند و هملت برای تغییر واقعیت دچار جنون میشود. جنونی فوکویی که در برابر عقل گرترود و عمویش میایستد.
چیزی که با دخالت کارگردان در میانهی نمایش به منزلهی شمشیر داموکلس عمل میکند؛ فرود میآید؛ در نقطهی مرکزی سالن مینشیند و با تغییر میزانسن؛ هملت را اجرا میکند.
بنظرم شک هملت محور اصلی است چون دانشجوی فلسفه است ابتدا به خیانت عمو و مادرش شک می کند چون صحبت با روح پدر را در ابتدا خیلی واقعیت نمی داند خودش را به دیوانگی میزند و تحقیق می کند حتی اجرای اون گروه نمایش هم برای تبدیل شدن شک به یقین است
بنظرم شک هملت محور اصلی است چون دانشجوی فلسفه است ابتدا به خیانت عمو و مادرش شک می کند چون صحبت با روح پدر را در ابتدا خیلی واقعیت نمی داند خودش را به دیوانگی میزند و تحقیق می کند حتی اجرای ...
از این منظر هم جالبه. بله. الان که فکر میکنم مرحله یقین بعد از تحقیق کردن در میانه نمایش و بعد از تغییر میزانسن رخ میده. انگار که کارگردان بخواد بگه با تغییر شک هملت به یقین؛ میزانسن و حتی حرکات بدنی بازیگرا هم تغییر میکنه. ناگهان کارگردان حذف میشه و همه حرکتها بدون کات دادن ادامه پیدا میکنه.
لذت بردم.👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻