در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال Mohammad | دیوار
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 04:57:35
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
همیشه ارزو میکنم یک ستاره دنباله دار ببنیم,تا یک ارزو کنم.
اینو میدونم که هر چند وقت یک بار یکی از همین دنباله دار ها از اسمون خونه یکی رد میشه.
فقط باید صبر داشت و منتظر بود تا دیده بشن.
نکنه یک وقت سر شب خسته بشی,اخه بعضی وقت ها خیلی دیر میان.

حالا اگر هم نیومدن مگه دیدن ستاره های دیگه خوشحالت نمیکنه؟!
ستاره هایی که هرکدومشون یک صاحب دارند.و با دیدن ستارشونه که شب خوابشون میبره.

فقط حواست باشه که این قانون نانوشته برای دیدن دنباله دار هارو رعایت کنی:
قبل از دیدنشون باید از همه چیز لذت ببری,حتی ستاره های دیگه.

:))
›› تا ۲ پاسخ


ساره و Masood این را پاسخ داده‌اند
ساره، زهرا میرمحمد، مهدی چهرازی، امیر هوشنگ صدری و مهسا علی پور این را امتیاز داده‌اند
یادمه وقتی کوچیک بودم,وقتی ازم میپرسیدن دوست داری چی کاره بشی؟
میگفتم فضانورد.(خداییش تا الان هیچ بچه ای ندیدم همچین حرفی بزنه)
هنوز هم از علاقه هام نجومه:))

امیدوارم خنده همیشه روی لبات باشه:)
۰۱ مهر ۱۳۹۲
یاسمن:اره قبول دارم حرفت رو.
از بهترین لحظه های عمرم وقتی هستش که به شهرستانمون میرم.
شب ها همین جوری هنگ هنگ میشم از بس ستاره میبینم:))
۰۲ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شیرینی زندگی رو خیلی مونده بچشی!
پس بی پروا رها کن همه چیز رو.
فکر کن هیچکس تو رو نگاه نمیکنه,که همین طور هم هست!
ولی این رو بدون یک نفر,
برای

یک لحظه عاشقانه
یک رویا
یک خنده
یک بوسه
یک گریه
.
.
.
منتظرت هست.
پس رها کن همه چیز و بزرگ باش.
باید پارو نزد، وا داد
باید دل رو به دریا داد
۰۹ شهریور ۱۳۹۲
سپاس از همه دوستانی که خوندن و نظر دادن
:)
۱۰ شهریور ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پسر دخترک رو دید.خوشش اومد.فقط خوشش اومد.
منتها مشکل اینجا بود که نمیدوست چی کار باید بکنه!

اصلا مگه کاری توی اون فرصت کم,ساعت 11 شب,توی پارک لاله,کنار اون حوض کوچیکه, جلو بلال فروشه,از دستش برمیومد انجام بده؟!!...فکر نکنم پر ادعا ترین پسر ها هم میتونستن یه جوری توی فرصت 10 دقیقه ای حاضر شدن بلال به صورت خیلی محترمانه و شیک مخ اون اون دختر خانوم رو بزنن.

نگاه های دختر رو حس کرد.به خاطر همین پیش خودش گفت اگه کاری نکنم خودمو ... دیدن ادامه ›› نمیبخشم!

رفت جلو گفت:ببین من نمیدونم الان باید بهت چی بگم یا چی کار کنم تا تو از من خوشت بیاد!تو فکر کن من همه اون کار ها کردم و حرف هارو زدم!!!

دختر یک خنده نمکی روی صورتش اومدو گفت:
تو هم فکر کن ما با هم دوست شدیمو,خیلی خاطره های خوبی از هم دیگه داریم.
ولی به خاطر خیانتی که یکیمون به اون یکی کرده الان دوستیمون تموم شده!
خوب بود :*
۰۸ شهریور ۱۳۹۲
مرسی محمد جان:)
۰۹ شهریور ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از مترو اومد بیرون,یک سیگار روشن کرد و رفت سمت دکه ی روزنامه فروشی چند قدم اون ور تر وایساد.همین جوری که داشت روزنامه ها رو نگاه میکیرد,یه پسر بچه 13,14 ساله رو دید داره دست مامنشو تکون میده و یک چیز میگه.یه خورده که نزدیک شدن متوجه حرفاشون شد.
پسر:مامان تو رو خدا برو بپرس داره یانه?!...تو رو خدا مامان.
مادر:میدونم نداره.روزنامه فروشی های این جا نمیارن.
پسر:مامان بپرس دیگه...!
پیش خودش فکر کرد که حتما داره بهونه بستنی یا یک junk food داره میگیره,که مادره میخواد دست به سرش کنه!.
مادر:اقا ببخشید,مجله عصر اطلاعات دارید
روزنامه فروش:نه خانوم.قبلا تا همین چند ماهه پیش میوردیم ولی کسی نمیخرید گفتیم دیگه ... دیدن ادامه ›› نیارن واسمون.
پسر یک اهی ازش بلند شدو مادر هم بایک لبخند گفت(عیبی نداره برسیم خونه از دکه دم خونمون میگیرم)و با رفتنشون,صدا های مادر و پسر هم کم کم به گوشش دیگه نمیرسید.
یاده وقتی teenager بود افتاد.وقتی تازه کتابخونه محلشون باز شده بود با چه شوق و ذوقی به مامانش گیر میداد بره اسمشو بنویسه.و بهترین خاطره ها رو از همون جا داره.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از کنار,داشت پارک لاله رو به سمت نشر مرکز میرفت بالا.
مغازه های روبه روی پارک و اون دکه ای که هر چند وقت یک بار ازش سیگار میگرفت رو بدون هیچ توجهی رد کرد...انگار نه انگار این جا از بهترین محله هایی که دوست داره!,فقط به اون کتابی که دنبالش میگشت فکر میکرد,و واقعا چه روز بدی اون دختر سر راهش قرار گرفت.(دختری با یک مانتو معمولی.یک روسری معمولی.ظاهری عادی و نمکی! با یک ارایش خیلی کم,که باید دقت میکردی تا متوجه بشی)
همون دختر نازی که 5 متری مونده بود تا بهش برسه,متوجه نگاه خیره دختر شد.دختر دقیقا روبه روی هتل لاله ایستاده بود.هرچی نزدیکتر میرفت بیشتر متوجه خنده ریزی که توی صورتش بود میشد.چند قدمی مونده بود که بهش برسه, دختر انگار که بخواد داد بزنه من دارم تو رو نگاه میکنم,مستقیم بهش نگاه کرد و اروم حرکت کرد.
بیچاره!فکر کرد ادم هستش,که بخواد توجهشو جلب کنه...وقتی دید پسره بدون هیچ توجهی از کنارش داره رد میشه دوباره به صورتش نگاه کرد.
ولی وای از غرور یا دیوونه بازی هایی که بعضی وقت ها سراغ پسر میومد.بدون کوچیک ترین حرفی یا یه نگاه ساده از کنارش گذشت.
الان چند ماهی میشه از این ماجرا گذشته...پسر یادش نمیاد اون روز دنبال چه کتابی میگشت یا چه کتابی خرید,ولی فکر نکنم این اتفاق رو تا اخر عمرش فراموش کنه.و فقط امیدوار هستش که دختر بخشیده باشش...
پسر وقتی به چهار راه رسید چراغ عابر قرمز شد...فقط به چراغ راهنما های اطراف انقلاب و ولیعصر اهمیت میداد.
نه اینکه جو زده بشه واسه ادم های اطرافش.فقط به خاطر اینکه ادم های کنار دستش هم با اون صبر میکردند و هیچکس گستاخی حرکت برای وقتی که چراغ قرمز بود رو نداشت.تنها دلیلش همین بود!
ولی معلوم نبود چرا این دفعه وقتی رسید به فلان چهار راه صبر کرد تا چراغ سبز بشه,اونم ساعت 3 بعدظهر!
شاید هنوز تو حس خوب کتاب {من هشتمین ان هفت نفر هستم}بود.که چند ساعت پیش تو فرهنگسرا خونده بود.البته نمیشه گفت حضور اون دختر رو نفهمید کنار دستش.شایدهم نا خود اگاه همین جوری ایستاده بود!
عادت نداشت یهویی زل بزنه توی صورت کسی یه خاطر همین هم اصلا نگاهش رو معطوف دختر نکرد.از اون چهار راه هایی 120 ثانیه ای بود که یکی از ارزو هاش برداشتن این مدل چهار راها هستش!
پسر که از کار خودش پشیمون شده بود برگشت یه نگاهی به تایمر بکنه چه قدر مونده چراغ سبز بشه(...59,58,57)
تو ... دیدن ادامه ›› همین یک لحظه هواس پرتی یه راننده ازکنارشون رد شد و یه چیز گفت,که اصلا نفهمید...
بلافاصله دید دختره برگشته و خیلی اروم و با یک خنده ریز یک فحش به راننده که هنوز داشت تو نگاهش اون دونفر رو تعقیب میکرد داد,فقط لب هاشو به طور واضحی باز و بسته میکرد که راننده بفهمه چی میگه!
راننده هیچ,هرکی نگاهش به باز و بسته کردن دهن دختر میوفتاد میفهمید چه چیزایی داره نثار طرف میکنه!...پسر که کپ کرده بود ازش پرسید مگه چی گفت؟
هیچی!گفت دسته اینم بگیر از خیابون ردش کن.
پسر به فاصله 2 ثانیه طوری که دختر حول ورش نداره گفت:خب اگه دوست داشته باشی میتونم این کار رو واسط بکنم!(اخه وقتی برگشته بود تا جوابشو بده دید از همون دختر های صورت گرده بدون ارایشه که یک روسری شبیه روسری ترکمن سرشه و موهاشو خیلی ساده داده عقب و اگه دقت میکردی میتونستی روی شونه های دختر یا از پشت موهای طلایییش رو ببینی)
دختر هم 2 ثانیه فکر لازم داشت تا دستشو بیاره جلو,بدون هیچ حرفی...
و الان فقط خدا میدونه که چه اتفاق های قشنگی قرار واسه این دوتا رقم بخوره.