نامه ی لیلی به مجنونِ شوریده در دفتر لیلی و مجنون ِ حکیم نظامی گنجوی از بخشهای برجسته داستان است که نظامی با کلک و بیانی زیبا و دل انگیز به ساغر نظم کشیده است پیشکشِ یاران همدل:
کاین نامه که هست چون پرندی
از غم زدهای به دردمندی
یعنی زمن حصار بسته
نزدیک تو ای قفس شکسته
ای یار
... دیدن ادامه ››
قدیم عهد چونی
وی مهدی هفت مهد چونی
ای خازن گنج آشنائی
عشق از تو گرفته روشنائی
ای خون تو داده کوه را رنگ
ساکن شده چون عقیق در سنگ
ای چشمه خضر در سیاهی
پروانه شمع صبحگاهی
ای از تو فتاده در جهان شور
گوری دو سه کرده مونس گور
ای زخمگه ملامت من
هم قافله قیامت من
ای رحم نکرده بر تن خویش
وآتش زده بر به خرمن خویش
ای دل به وفای من نهاده
در معرض گفتگو فتاده
من دل به وفای تو سپرده
تو سر ز وفای من نبرده
چونی و چگونهای چه سازی
من با تو تو با که عشق بازی
چون بخت تو در فراقم از تو
جفت توام ارچه طاقم از تو
وان جفته نهاده گرچه جفت است
سر با سر من شبی نخفته است
من سوده ولی دَرم نسود است
الماس کسش نیازمود است
گنج گهرم که در به مهر است
چون غنچه باغ سر به مهر است
شوی ارچه شکوه شوی دارد
بی روی توام چو روی دارد
در سیر نشان سوسنی هست
ریحان نشود ولیک در دست
چون زردخیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد
ترشی کند از ترنج خوئی
اما نکند ترنج بوئی
میخواستمی کزین جهانم
باشد چو توئی هم آشیانم
چون با تو به هم نمیتوان زیست
زینسان که منم گناه من چیست
آن دل که رضای تو نجوید
به گر به قضای بد بموید
موئی ز تو پیش من جهانیست
خاری ز ره تو گلستانیست
خضرا دمنی ز خضر دامن
در ساز چو آب خضر با من
من ماه و تو آفتابی از نور
چشمی به تو میگشایم از دور
عذر قدمم به باز ماندن
دانی که خطاست بر تو خواندن
مرگ پدر تو چون شنیدم
بر مرده تن کفن دریدم
کردم به تپانچه روی را خرد
پنداشتم آن پدر مرا مرد
در دیده چو گل کشیدهام میل
جامه زده چون بنفشه در نیل
با تو ز موافقی و یاری
کردم همه شرط سوکواری
جز آمدنی که نامد از دست
هر شرط که باید آن همه هست
گر زینکه تن از تو هست مهجور
جانم ز تو نیست یک زمان دور
از رنج دل تو هستم آگاه
هم چاره شکیب شد در این راه
روزی دو در این رحیل خانه
میباید ساخت با زمانه
عاقل به اگر نظر ببندد
زان گریه که دشمنی بخندد
دانا به اگر نیاورد یاد
زان غم که مخالفی شود شاد
دهقان منگر که دانه ریزد
آن بین که ز دانه دانه خیزد
آن نخل که دارد این زمان خار
فردا رطب تر آورد بار
وآن غنچه که در خسک نهفته است
پیغام ده گل شکفته است
دلتنگ مباش اگر کست نیست
من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟
فریاد ز بی کسی نه رایست
کاخر کس بی کسان خدایست
از بیپدری مسوز چون برق
چون ابر مشو به گریه در غرق
گر رفت پدر پسر بماناد
کان گو بشکن گهر بماناد
مجنون چو بخواند نامه دوست
افتاد برون چو غنچه از پوست
جز یاربش از دهن نیامد
یک لحظه به خویشتن نیامد