ملال آور است. جان از جان ِحافظ ربوده اند. جز چند صحنه ی معدود سماع و یک صحنه ی خیام، از غزل شوراتگیز حافظ مویه نامه ای ساخته اند برازنده ی مجالس تعزیه و ختم.
کار از لحاظ فنی اگر بی نقص نباشد، کم نقص است. صحنه پردازی، عروسک گردانی، موسیقی و آواز همه استادانه است. اما این هیچ جبران مافات نمی کند.
راستش دوست نداشتم بیام اینجا و این حرفارو بزنم اما با اینکه چند روز گذشته ولی هنوز ته دلم شاکیه! از دست خودمون، از دست بعضی از این تماشاگرهای تئاتر، که ظاهرشون در حد الهه ی های شعور و شخصیت هستش اما وقتی پاش میوفته میبینی که بدیهیات رو هم رعایت نمی کنند! آقا چه اشکالی داره که تو سالن یه نفر رو بگذارن مسئول تذکر دادن به تماشاگری که سالن رو با اتاق نشیمن خونش اشتباه گرفته؟ تو همین اپرای حافظ، با اون فضای سنگینش، یه نفر تو ردیف جلوی ما مدام صفحه ی موبایلش رو روشن می کرد و صاف چشم ما پشت سری ها رو هدف می گرفت، به اون خودمون تذکر دادیم و بنده خدا دیگه موبایل بازی رو گذاشت کنار! اما بشنوید از ردیف پشت سر! برای اولین بار تو یه سالن تئاتر دیدم که وسط نمایش یه خانومی یه پلاستیک گنده خوراکی درآورد و شروع کرد خش خش خش توزیع مواد غذایی بین همراهان انگار سیزده بدر اومدن لواسون کنار رودخونه دور همی خوش بگذرونند! لحظه هایی که شخصیت های عروسکی مشغول سماع میشدن که صدای کف ردن همین حضراتِ میوه و آجیل به دست می رفت بالا! ولی همه به کنار، دقیقن تو یکی از نقاط اوج نمایش که حافظ و شاخ نبات قرار بود به هم برسند، هی از پشت سر من می گفتن: آفرین حافظ، بپر بوسش کن!!:|همراهشون هم خنده پشت خنده! دیگه شما خود حدیث مفصل بخوانید از این مجمل!
آنتوان چخوف معتقد بود که "تنها انعکاس حقایق زندگی بشر می تواند نام هنر به خود بگیرد". خالق اثر فاخر اپرای حافظ، استاد غریب پور، بنا به تعریف چخوف، قطعن اثری به واقع هنری عرضه داشته است. استاد چنان ریزبینانه و هوشیارانه عصر حافظ را آینه وار در برابر جامعه ی امروز ایران برافراشته است که تو حیران می مانی از تشابه مولفه های روزگار حافظ با شرایط امروز ما. عصر زور و ریا! استحاله ی هرچه امر ارزشی است از معنا. به عرش رفتن جباران و قدرت پرستان و متملقان و مجیز گویان قدرت مطلقه ی حاکم شرع، امیر مبارزالدین! و فرو غلتیدن به خاک و به بند درآمدن آزادی خواهان و راستکرداران و آنانی که راستی را به بهانه ای نفروخته اند. انذار آگاهان به فاسدان و قدرت طلبان که به هوش باشید، سرانجامتان جز به نیستی نخواهد بود، اما چه سود که به قول خواجه شیراز: گو سر و خشت! نمایش طوفانی به پیش می رود، اشعار حافظ پرده می درد، ظلم جابران و خون فشانی ها کار به جایی نخواهد برد و همچون همیشه ی تاریخ این ترازو به میزان باز میگردد و حق مظلوم ستانده شده و حاکم از تخت قدرت به تحت ذلت فرو می نشیند. غم و شادی به هم آمیخته می گردد و در فضای پر شور موسیقی اصیل ایرانی، آواز و بانگ شادباش به گوش می رسد. شاه شجاع به یاری مردمان به تخت رسیده و حافظ در این میان به درجات بالاتر قدسی راه یافته است. اکنون زمان رفتن است. هجرت، سرنوشت مشابه همه ی دلسوختگان و بینایان. باید گسست و رفت، رها شد. کوچ معنوی آغاز شده، جسم در راهی و روح در هوایی پرواز می کند. نیمه ی دوم نمایش پس از آن نیمه ی نخست پرجنب و جوش، آرام است، اما چه آرامشی، که درون حافظ گر گرفته و جانش با عشق معشوق در آمیزش است. کیمیای شاخه نبات، طلاکاری خواجه را به اوج رسانده، سوزی بس گیرا و دلچسب. چنان اشکی که دیده را تر می کند اما آتش دل را نه فرو می نشاند که در آن بیشتر می دمد. غوغا این بار در درون است. در عالم بالا. بازگشت خواجه به شیراز و پرکشیدنش در مهد یار، باشکوهترین نقطه ی پایان بر این نمایش بود. رقص محمد گلندام بر مزار یار و مراد. بهروز خان غریب پور این بار با حافظش چه نقش و نگاری آفرید!