با عرض خسته نباشید به تمامی اعضای گروه دماغ قرمزها:
اودیپ در والهالا دروازهایست ورای زمان و مکان؛ نمایشی که شما را از کوچههای خاکگرفتهی
... دیدن ادامه ››
تب و از زیر سایهی حکومت خدایان یونان، به قلمروهای نورس و خدایگان اسکاندیناوی میبرد.
از همان ابتدا، با تعامل جذاب و سنجیدهای که میان سوفوکلِ راوی و تماشاگران شکل میگیرد، تا لحظهای که دیگر بازیگران در کنارتان قرار میگیرند، شما دیگر بر صندلیهای سالن شیشهای خانهی هما ننشستهاید؛ بلکه بهعنوان بخشی از مردم، وارد یوتنهایم شدهاید.
روایت گوشنواز سوفوکل از ماجرای پیشآمده و بیان خواستههایش، همراه با پرسشهای بهموقع از حضار، فضایی گرم و صمیمی میسازد؛ فضایی مناسب حتی برای مخاطبانی که شاید بدون پیشزمینهی داستانیِ اودیپ به تماشای نمایش نشسته باشند. همراهی سازهای سنتی و خوانش آوازی روایت نیز به جذابیت این روایت کمک شایانی میکند. سوفوکلی که شخصیتیست در مرز کمدی و تراژدی؛ شخصیتی که ناچار شده دلقکان را بهعنوان بازیگران تراژدی خود برگزیند. در اودیپ در والهالا همهچیز بر لبهی یک مرز باریک حرکت میکند: مرگ، زندگی، انتخاب و تقدیر.
المانهایی ساده اما عمیق، دکور صحنه را شکل دادهاند. بله، همهچیز ساده است؛ از لباسها گرفته تا دیگر عناصر صحنه، اما این سادگی حامل اندیشهای ژرف است. یک باکس چوبی، نه بهعنوان درختی کامل، بلکه بهعنوان نمادی از درخت زندگی (ایگدراسیل)؛ درختی که نه قلمروی نورس را به هم پیوند میدهد و اتصال زایش، زندگی و مرگ است. سیر داستانی تولد دوباره، زیستن و مرگ شخصیت اودیپ، همگی در نسبت با این درخت اتفاق میافتند. از آنجا که قلمروهای جهان نورس خطی نیستند، تماشاگر در هر قلمرو تنها بخشی از این درخت را میبیند؛ نکتهای که نویسنده با هوشیاری و ظرافت، در طراحی صحنه از آن بهره گرفته است.
پرهایی که بهصورت پراکنده و حریمگونه پیرامون باکس چوبی بر زمین ریختهاند، در جریان روایت معنا مییابند؛ پرهایی که متعلق به خواهران والکریاند. والکریها از معدود موجوداتی هستند که در اساطیر نورس توانایی حرکت میان قلمروها را دارند و پرِ آنها نماد ابزار گذار میان جهانهاست. پرش فضازمانیِ اودیپ داستان نیز پس از عبور از همین پرها آغاز میشود و بار دیگر، قدرت داستانسراییِ دقیق و عمیق نمایش خود را به رخ میکشد.
اما شاید این پرسش پیش بیاید: چرا اودیپ؟ چرا لوکی؟
اودیپ شخصیتی حقیقتمحور و پیرو خدایان بود؛ کسی که به هر نحو، حتی به بهای نابودی خویش، در پی حقیقت میگشت و در همین چارچوب، تمام تلاش خود را برای مبارزه با تقدیر به کار گرفت. اما دست تقدیر در نهایت او را کور و آواره کرد. او پس از ورود به این قلمروی ناشناخته و عبور از پرها، بر ایگدراسیل مینشیند. در این نقطه، با اشارهای زیبا به داستان اودین و قربانیکردن چشمش در چاه میمیر برای بهدست آوردن آب مقدس و کسب خرد کیهانی، و همزمانی آن با پرتاب ادرار اودیپ بر صحنه، فضا بهگونهای رقم میخورد که اودیپِ شکستخورده از تقدیر، به موجودی کاملاً متضاد بدل میشود: لوکی.
لوکی، خدای مکر و حیله، تجسم اختلال در نظم ایستاست؛ به هیچ ساختاری کاملاً متعهد نیست؛ هم با خدایان است و هم علیه آنها؛ از حقیقت بهعنوان ابزار استفاده میکند، نه بهعنوان ارزش؛ با تقدیر نمیجنگد، بلکه با آن بازی میکند.
اودیپ اکنون بهای دانستن را با چشمانش پرداخته و آموخته است که بهجای تسلیمشدن در برابر خرافات، میتوان از خرافات به نفع خود بهره گرفت. در این بخش نیز نمادگرایی ظریفی شکل میگیرد: در دیالوگی که هارولد خوشگله به ملازمان خود میگوید «لوکی با پشم طلا میآید و این فرد، لوکیِ دروغین است». پشم طلا ارجاعیست به دنیای یونان و داستان جیسون و آرگوناتها؛ نمادی از پادشاهی مشروع. اودیپ نیز با نمایاندن موهای طلایی خود، عملاً جایگاه پادشاهی قلمرو را از آنِ خویش میکند.
انتخاب لوکی، از هر زاویهای، بهترین انتخاب نویسنده است؛ چرا که لوکی به پایان جهان گره خورده و رگناروک، پایان دنیای اساطیری نورس، بهواسطهی سه فرزند او آغاز میشود. این پیوندها در ادامهی داستان، با مرگ لوکیِ دروغین به دست فرزندش، بهزیبایی به نمایش درمیآید.
در پایان، و بهطور خلاصه، اودیپ در والهالا با دستمایهی طنز، بیان میکند که خرافات، در هر زمان و مکانی، نابودگر تمدنها بودهاند و نشان میدهد که هیچ منجی موعودی قرار نیست یوتوپیای وعدهدادهشده را برای مردم به ارمغان بیاورد.