جنگ، خشونت ساختاری و بازنمایی قدرت
خوانشی انتقادی از نمایش «قصاب» اثر نیکلاس بیلن به کارگردانی شاهو رستمی
ابراهیم ابراهیمی
تمام افسرهای سوژنی، بالای قلب خود خالکوبی یک نشانهٔ مشترک را حمل میکنند: سِربروس با دشنهای در چنگ. این نشانه نه صرفاً یک عنصر تزئینی، بلکه دلالتی نمادین از درونیسازی خشونت و ایدئولوژی جنگ است؛ امری که قرار است در میدان نبرد، امید را جایگزین تردید کند، اما در عمل مرز میان انسان و ماشین جنگی را مخدوش میسازد.
نمایش «قصاب» نوشتهٔ نیکلاس بیلن و به کارگردانی شاهو رستمی که این روزها در سالن سایهٔ تئاتر شهر اجرا میشود، خود را همچون متنی هشداردهنده در سپهر تئاتر سیاسی معاصر تعریف میکند. این اثر، با تمرکز بر جوامعی چندقومیتی و چندمذهبی، به سازوکارهایی میپردازد که در آن تنوع، بهجای همزیستی، به بستری بالقوه برای انفجار خشونت بدل میشود؛ جوامعی که بیش از آنکه ساختاری مدنی داشته باشند، یادآور بشکهای باروتاند که تأخیر در انفجار آن امری تصادفی است، نه محصول عقلانیت
... دیدن ادامه ››
جمعی.
انتخاب این متن بهخودیخود واجد موضعی سیاسی و شجاعانه است. بیلن، برای صورتبندی مانیفست خود، روایت را به فضای محدود یک ادارهٔ پلیس در شهری کوچک تقلیل میدهد؛ فضایی که در نگاه نخست، یادآور ژانر پلیسی است. با این حال، چنین طبقهبندیای تقلیلگرایانه خواهد بود. «قصاب» نه یک اثر پلیسی، بلکه بهطور بنیادین نمایشی جنگی است؛ جنگی که نه در میدانهای نبرد کلاسیک، بلکه در بدنها، زبان و حافظهٔ شخصیتها جریان دارد. در سرتاسر متن، تقابلی دائمی میان دو قوم، دو نژاد و دو مذهب شکل میگیرد؛ تقابلی که بازتابی از منازعات معاصر جهانی است و نشان میدهد جنگ هرگز پدیدهای متعلق به گذشته نیست، بلکه همواره در آستانهٔ بازتولید قرار دارد.
از این منظر، اجرای «قصاب» در زمان حاضر نه یک انتخاب صرفاً هنری، بلکه ضرورتی تاریخی است. شخصیتهای نمایش بازماندگان جنگی ویرانگرند که ریشه در جنگهای بالکان دارد؛ جنگی که نهتنها جغرافیای سیاسی اروپا، بلکه مفاهیم بنیادینی چون هویت، ملت، قربانی و جلاد را در قرن بیستم بازتعریف کرد. این نمایش، انسانهایی را به تصویر میکشد که جنگ در آنان پایان نیافته و صرفاً شکل خود را تغییر داده است.
بالکان: از بحران محلی تا الگوی جهانی خشونت
در آغاز قرن بیستم، بالکان با وجود تنشهای شدید قومی و سیاسی، موقتاً از جنگی فراگیر مصون ماند؛ اما انباشت بحرانهای حلنشده، بهویژه در پی الحاق بوسنی و هرزگوین به امپراتوری اتریش–مجارستان، منطقه را به گرهگاهی انفجاری تبدیل کرد. ترور فرانتس فردیناند در ۲۸ ژوئن ۱۹۱۴ نه علت، بلکه نشانهٔ بیرونی بحرانی عمیقتر بود. اولتیماتوم اتریش–مجارستان به صربستان و واکنش زنجیرهای قدرتهای جهانی نشان داد که چگونه یک منازعهٔ محلی میتواند در زمانی کوتاه به جنگی جهانی بدل شود.
ارجاع بیلن به جنگ بالکان صرفاً کارکردی تاریخی ندارد؛ بلکه بالکان در این متن به الگویی نظری از خشونت ساختاری بدل میشود. الگویی که میتوان رد آن را از سنگرهای گلآلود جنگ جهانی اول تا ویرانی شهرهای اوکراین، از جنگ فلسطین تا درگیریهای مذهبی خاورمیانه و شکافهای ژئوپلیتیکی آفریقا دنبال کرد. جنگ، در این خوانش، نیرویی است که نهتنها جهان را ویران میکند، بلکه سوژهٔ انسانی را از نو میسازد.
نیکلاس بیلن با نگارش «قصاب» تلاشی آگاهانه برای به صدا درآوردن زنگ خطر انجام میدهد؛ تلاشی که در اجرای شاهو رستمی نیز بهمثابه کنشی آگاهانه بازتولید شده است. با این حال، آنچه جنگ را به پدیدهای مهیبتر از ویرانی کالبدی شهرها بدل میکند، نفوذ آن به روان فردی و حافظهٔ جمعی است. جنگ فضایی میآفریند که در آن مرزهای اخلاقی فرو میریزند و مفاهیمی چون عدالت، حقیقت و مسئولیت اخلاقی دچار تعلیق میشوند.
تجاوز، قتل و شکنجه، برخلاف خرابیهای شهری، قابل بازسازی نیستند. این اشکال خشونت، همچون روایتی ناتمام، از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند و زخمهایشان غالباً التیام نمییابد. شاید سنگینترین میراث جنگ همین باشد: لحظهای که در آن همه خود را قربانی میدانند و هیچکس مسئولیت جلادی را بر عهده نمیگیرد؛ یا بدتر، وضعیتی که در آن همگان بهطور بالقوه جلادند و قربانیای باقی نمیماند. در چنین وضعیتی، ایمان به عدالت فرو میپاشد.
از این منظر، «قصاب» نه صرفاً روایتی نمایشی، بلکه مداخلهای انتقادی در فهم ما از جنگ است؛ یادآوری این واقعیت تلخ که جنگها نهفقط تاریخ را، بلکه خود انسان را شکل میدهند.
«بررسی ساختار روایی و زبان نمایشنامهٔ قصاب نشان میدهد که استفاده از دیالوگهای کوتاه، متناوب و گسسته، همراه با برجستهسازی خشونتی نهادینهشده در بستر متن، نسبتی مستقیم با اصول زیباییشناختی تئاتر قساوت آنتونن آرتو برقرار میکند. متن، از طریق شکلدهی به ریتمی خشن و ضربآهنگی منقطع، امکان آفرینش تجربهای تئاتری مبتنی بر تنش حسی و فشار روانی را مهیا میسازد.
با این حال، اجرای اثر مسیر متفاوتی را دنبال کرده است. دراماتورژی اعمالشده بر اجرا با هدف تعدیل و کنترل ریتم تهاجمی متن صورت گرفته و این مداخله، عملاً از شدت مؤلفههایی که میتوانستند اثر را به یک تجربهٔ آرتویی تمامعیار نزدیک کنند، میکاهد. این کاهش آگاهانهٔ ضربآهنگ، نهتنها بر سازمان دراماتیک اجرا تأثیر گذاشته، بلکه رویکرد کارگردان را نیز به سمت تنظیم لحنهای محتاطانهتر، ایجاد اتمسفری مرموزتر و اتخاذ شیوهای مینیمالیستی در طراحی میزانسن و حرکات بازیگران سوق داده است. بدین ترتیب، انرژی خشن و آشوبمند متن، در فرآیند اجرا به سطحی کنترلشده و مهارشده انتقال مییابد؛ سطحی که فاصلهای محسوس با رادیکالیسم مد نظر آرتو دارد.»
اصرارِ شاهو رستمی و دراماتورژِ اثر بر کندسازی و حتی پلکانیکردنِ روند تهاجمیِ درونمایههای نمایشنامه، نهتنها در ساختار کلی اجرا بلکه بهطور مشخص در شیوهی بازیِ بازیگران بهوضوح بازتاب یافته است. این رویکرد آگاهانه در تقابل با الگوی رایج تشدید سریع بحران عمل میکند و بهجای شوک آنی، بر انباشت تدریجی تنش و تعلیق تأکید میگذارد؛ امری که مخاطب را به مشارکت فعال در فرایند کشف و تفسیر وامیدارد.
بهعنوان نمونه، آرامش کنترلشدهی بازیگرِ نقش وکیل در مواجهه با قصابی که او را میشناسد اما بهصراحت منکرِ هرگونه آشنایی پیشین میشود، نوعی تعلیق معناشناختی ایجاد میکند. این انکار، در کنار میمیک خنثی و فقدان واکنشهای هیجانی آشکار در اولین برخورد، نشانهای از تعلیق عامدانهی بحران است؛ تعلیقی که بهجای انفجار دراماتیک، بهتدریج به لایههای زیرین روایت نفوذ میکند. در همین راستا، انتخاب میمیک خنثی را میتوان بهمثابه یک استراتژی اجرایی خوانش کرد که بر فاصلهگذاری عاطفی و تعویق قضاوت مخاطب استوار است.
همچنین، شیوهی حرکت پلیس زن ـ بهویژه قدمزدنهای آرام، ریتم یکنواخت بدن و لبخندهایی که حاکی از نوعی آرامش ظاهری است ـ در تضاد معنادار با موقعیتهای بالقوه بحرانی قرار میگیرد. این تضاد، نهتنها از شدت رویدادها نمیکاهد، بلکه برعکس، با ایجاد شکاف میان فرم اجرایی و محتوای نهفته، به تعمیق تعلیق و تشدید انتظار مخاطب میانجامد. حتی بدنهای «نرمال» و فاقد اغراق بازیگران ـ که هماهنگ با لحن کلی اجرا بر صحنه جاریاند ـ نشان از پرهیز آگاهانهی کارگردانی از برانگیختن احساسات سریع و مستقیم دارد.
مجموع این عناصر گواه آن است که در هر دو حوزهی دراماتورژی و کارگردانی، بیشترین تأکید نه بر بازنمایی صریح بحران، بلکه بر انتقال تدریجی مفاهیم و معناها گذاشته شده است. از این منظر، بحران در اجرا نه یک رخداد ناگهانی، بلکه فرایندی تدریجی است که بهصورت لایهلایه و خزنده به درون بافت نمایش تزریق میشود.
این رویکرد حتی در پرداخت شخصیت مترجم نیز بهوضوح قابل تشخیص است؛ شخصیتی که با وجود مواجهه با حجم بالایی از خشونت و تجربهی تجاوز، از سوی کارگردان به سوی نهایت خویشتنداری و آرامش هدایت شده است. این انتخاب اجرایی، برخلاف انتظار عرفی از بازنمایی تروما، بر سکون، کنترل و فروخوردگی تأکید میکند و از همین رهگذر، تأثیری عمیقتر و پایدارتر بر ذهن مخاطب میگذارد. در چنین چارچوبی، تروما نه از طریق انفجار احساسی، بلکه از مسیر سکوت و تعلیق خود را آشکار میسازد.
افزون بر این، نحوهی انتخاب بازیگران از سوی کارگردان ـ چه بهلحاظ ژستیک بدنی و چه از منظر زیرلحنهای صوتی و بیانی ـ نقش تعیینکنندهای در منطق تدریجی روایت ایفا میکند. این انتخابها بهگونهای هدایت شدهاند که حادثه بهصورت آهسته و نامحسوس در بافت اجرا رسوخ کند و بهجای اطمینانبخشی، نوعی شک مداوم و ناپایدار را در ذهن مخاطب تثبیت نماید؛ شکّی که یکی از مؤلفههای اساسی تجربهی تماشاگر در مواجهه با این اجراست.