فرض کن تکههای هملت و اوفلیا در خیابانهای تهران رها شده باشد، فرض کن آن عشق که در میان خون و خونابه کشته شد همین تهران خودمان باشد. آن سرگیجهی قرون وسطایی جایی بین |سوهانـ|ـک و |بریانـ|ـک موج زده باشد. هملت را و اوفلیا را تکه تکه در پس کوچهها پیدا کرده باشی.
عشق با هیجانی اسیدی بر صورت معشوق پاشیده باشد، فرض کن هملت پرسشش را در دانمارک پرسیده باشد:
« بودن، یا نبودن، سؤال اینجاست
آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،
و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ.
و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به
... دیدن ادامه ››
پایان آمده.»
مردهباشد و به خواب رفته باشد و دیگر هیچ. و در این خواب تهران را دیدهباشد، دریافته باشد که رنجها و هزاران زجری که آن تن خاکی میکشید را دهها بار سنگینتر در شهری پاشیدهاند
فرض کن برجهای تهران کوچک باشند، آنقدر کوچک که رویشان بنشینی و اعتراف کنی، و هر کس میآید خرابش کند و دوباره بسازد.
فرض کن اوفلیا در سد کرج پریده باشد، در راه انگلستان بوی علف پیچیده باشد.
فرض کن هملت بعد مرگ تهران را خواب دیده باشد...