جهان، شاهراه مدرنیته را عبور کرده و اکنون در کوچه پس کوچه های ویرانه های گذشتگان، ناله ی آرشه ی ویالن ِ بشر ِ فرتوت از حجم نبودن ها را به وضوح می شنود. نبود شرافت، انسانیت، عشق، حیات و حسرت یک گل سرخ در دستان چون تو لطیفی که بر مزارت توان گریستن هم نیست.
سرآغاز آفرینش، دنیا با زمین و آسمان خلق شد، خیر و شر، سیاه و سپید و این همه، به دو انسان هدیه داده شد
و این انسان
انبوهی درختان را، کوه را، زمین را، به تک درخت تنهایی بدل کرد که آغوشش را برای کلاغان خسته از حصار سیم های شهر می گشاید
این انسان
آلونک های کوچک خود را در کنار دیگری بنا می کند و هیچ فردی را فردیتی نیست، تکثیر مجسمه های بی روح بشر، هر یک آینه ی دیگری، این خانه ها و این شهرها را به هر سوی بچرخانی ، فرقی نیست، بازخورد بی هویتی صاحبانشان اند
این انسان
تصور می کرد عشق از زیر چتر و باران می روید، غافل از اینکه زمین ِ زیر ِ پایش دیگر خاک نیست، و بر آسفالت صلب، هیچ گلی نمی روید...عاقبت همان سایبان
... دیدن ادامه ››
تنهایی است
این انسان
که حداقل آرامشی داشت درخانه ی ابدی، با دستبرد به همان یک تکه خاک برای ساختن و ساختن، اکنون، خاکستری است ناچیز در کنج یک دیوار، بی مزاری که بتوان بر آن گریست و اشکی که خاک سردش را گرم کند.
جهان از این انسان خسته است و زمین را جز کویر و تشنگی، جز کوه های تنهای غم زده، چیزی نمانده!