در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال malihe.b | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 07:42:28
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات ... دیدن ادامه ›› دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آمد
در کوچه باد می آمد
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم

در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان .
فرمان ایست داد .
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
زنده نبوده است.

در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت می چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ربخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟

ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند

انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده
نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله بنفش که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود .

در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شد
باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مردگان هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.




من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار " آن شراب مگر چند ساله بود ؟ "
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟

من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند .

خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق .
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .

سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند

سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،
و آن کسی که نیمه ی من بود ، به درون نطفه ی من بازگشته بود
و من در آینه میدیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم . . .

انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به ان زن کوچک بر خوردم
که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر میبرد

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

به مادرم گفتم : " دیگر تمام شد "
گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم "

انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود می خوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :
صبور ،
سنگین ،
سرگردان . . .

در ساعت چهار
در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرارمی کند
سلام
سلام

آیا تو
هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای ؟

زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می کشید

من از کجا می آیم ؟
من از کجا می آیم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم...

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی میچیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره ها مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند .
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند !
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است
و به جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست

سکوت چیست ، چیست ، ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن می مانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی
جمله های جاری
جشن طبیعتست .
زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار .
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد .

این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
بسوی لحظه توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک می کند .
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .

پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید .
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .

و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...

جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش بر خورد ،خوش پوش ، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
آه ،
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
واین صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید ، باید ، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد....

من از کجا می آیم؟

به مادرم گفتم :"دیگر تمام شد."
گفتم :" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."

سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند.

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی .
نگاه کن که چه برفی می بارد....

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
سلام عزیزم
مهرت پر مهر ... <3
۰۳ مهر ۱۳۹۴
سلام عزیز دل...دلتنگ روزهای قدیم تیوالم...دلتنگ عزیزایی مثل خودت :*
۰۴ مهر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نور را به ما دادند و نور از ما انسان ساخت ولی ما آن را کشتیم و دوباره غارنشین شدیم

وقتی برای زندگی و وقتی برای مرگ - اریش ماریا مارک
بسیار زیبااگر در معنایش بیندیشیم
درود بر شما
۱۰ تیر ۱۳۹۴
درود بیکران...
بسیار زیبا..
۱۰ تیر ۱۳۹۴
ممنون دوستان:)
۱۰ تیر ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
malihe.b (malihe20)
درباره اپلیکیشن تیوال i
منتظر ویندوز هستیم...سریع لطفا:)
رومینا خلج هدایتی این را خواند
نفیسه نوری، سارا صادقیان و وحید هوبخت این را دوست دارند
کجایین شما؟!

یه خانم مشهدی دیگه:
http://www.tiwall.com/users/b2a2h
۲۱ خرداد ۱۳۹۴
همین دور و برا ‎:)‎
چقدر اطلاعات پروفایلشون کمه...ولی به هر حال از آشناییشون خوشحال میشم ‎)‎
۲۳ خرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
توی جنگل فقط یه قانونه
هر کی بی رحمه زنده می مونه
...



از: کلاشینکف-سلول شخصی-رضا یزدانی
از اونجایی که نوشته قبلی من در رابطه با شعر بیشتر ایجاد سوتفاهم میکرد، ترجیح دادم حذفش کنم...با عذرخواهی از همه کسانی که خوندند و نظر دادند، مخصوصا لیلا و رویای عزیز
با آرزوی موفقیت هر چه بیشتر برای شاعران تیوالی
وحید هوبخت این را خواند
آرزو نوری، علی و مجتبی مهدی زاده این را دوست دارند
ملیحه عزیزم...
چرا عذر خواهی؟نظرتون رو فرمودید..صحبت کردیم.امیدوارم بیشتر باشید نظر بگیدتا در این تبادل نظر یاد بگیریم!
سپاس از شما بانوی خوب تیوالی!
:)
۲۸ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"به کجا رفته اند"

به کجا رفته اند
آن دخترانی که سراسیمه در ازدواج دفن شدند
آیا
لبخند آنان را در آینه غروب
به یاد داری؟
کوچه ی خلوت
شنیدن صدای دو سه پرنده
که در جهیزیه آن دختران مخفی شده بودند
ما را
به فصلی می رساند
که در حدس ما
در تقویم نبود
چه زود ... دیدن ادامه ›› آن دختران
در ماتم و خوشه های انگور
دفن شدند
یکی حلقه طلا را در چاه آب انداخت
یکی حلقه طلا را برای مردن نوشید
آنان که هنوز زنده مانده بودند
روی خاکستر های گرم
نشسته بودند
انتهای کوچه را نگاه می کردند
که دامادان
بازگردند و به خانه بازگردند

احمدرضا احمدی
معرکه بود. پر از درد و تصویر. مرسی
۰۲ دی ۱۳۹۳
ممنون مصطفی جان... بیشتر باش ؛)
۰۲ دی ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
امشب برای اولین بار از گریه بچه و چیپس و پفک خوردن مردم و حرف زدن و بلند بلند خندیدنشون حرص نخوردم...
سالن پر بود...اکثرا راضی و خوشحال بودن! سلیقه رو نمیشه به این راحتی عوض کرد، شاید یک عده به خاطر ژست هنری گرفتن به زور پای ماهی و گربه و پرویز بشینن ولی آخرش سلیقشون همینه
ملیحه بانو نگو که دلم خون ه! سر ه از ایران، یک جدایی من دیگه داشتم دیوونه میشدمو اعتراض کردمو خوش بختانه خفه شدن! سر ه ماهی و گربه هم دوستم اعتراض کردو بعدش خفه شدن! فقط سر ه ۰۲۱ و پرویز بود که کسی چیزی نمیگفت!!!
۲۷ آذر ۱۳۹۳
باور نمیکنی شاهین چه آرامشی داشتم تو سالن!!!همه با هم میگفتن و میخندیدن و میخوردن، من هم عین خیالم نبود D:
ولی سر ماهی و گربه بیچاره شدم...بغل دستیم عملا اومده بود که بخنده...با شروع تیتراژ فیلم اون هم شروع کرد به خنده های الکی!!!
از خود فیلم هم که چیزی نگم بهتره!!!
۲۷ آذر ۱۳۹۳
متن پیام من تو وایبر هنر و تجربه ی اصفهان:
دوستان! همراهان! سینما جای حرف زدن نیست! دیروز یه بار من اعتراض کردم یه بارم سر ه یه فیلم دیگه دوستم! چرا فک میکنین زیرنویس ها و نقدهای شخصیتون رو باید همزمان با پخش فیلم بیان کنین؟! پس این همه شبکه ی اجتماعی رنگارنگ واسه چیه؟! چرا با دوستاتون نمیرین کافی شاپ درباره ی موضوع مورد علاقتون(و نه مورد علاقه ی ما) صحبت کنین؟! از الان واسه تابور میترسم! این فیلمو یه بار تو سکوت کامل توی یه جمع حدودن ده پونزده نفری تو تهران دیدمو امیدوارم که جریانات دیروز واسه این فیلم "بدون دیالوگ" و سایر فیلما تکرار نشه و... پیشاپیش ازتون ممنونم! (flower)
۲۷ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک هنرشناس را باید با یک اثر هنری به قتل رساند که پس از مرگ هم از جنایت بزرگی که نسبت به آن اثر هنری شده است، رنج ببرد. یک مجسمه مریم برای این کار زیاد خوب نیست، چون ارزش زیادی ندارد و زیاده از حد محکم است، وانگهی ممکن است در موقع مرگ به خودش دلداری بدهد که مجسمه عیبی نکرده است، یک تابلوی نقاشی هم به اندازه کافی سنگین نیست، حداکثر می شود از قابش استفاده کرد، ولی در این صورت باز هم رنج جنایت هنری در کار نخواهد بود. شاید بتوان رنگ های تابلو را از آن تراشید و او را با پارچه اش خفه کرد یا به دار آویخت. البته این طرز خوبی از قتل نیست، ولی طرز خوبی برای قتل یک هنرشناس است.

عقاید یک دلقک - هاینریش بل
ناخودآگاه یاد آثار هنری gunther uecker افتادم. میتوان هنر شناس مزبور را بین دو تابلو میخ کاری شده از ایشان پِرِس کرد! :)
۲۱ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
راه بیا
من وقت ندارم
کلمات را از تاریکی
به نور بیاورم.‏

عجله کن
گل های آفتابگردان نمی دانند
باد
--در سرزمین من—
دشمنِ گنجشک است.

من با خودم کبریت آورده ام،
کلمات بر بادند
تاریکی را آتش بزن،
بعد از باران
یک چای تازه دَم
یک چای تازه دَم...!

علی صالحی
آخه چرا باید یک فیلم هر هفته تو یک روز مشخص و یک ساعت مشخص اکران بشه؟!!! تکلیف یکی مثل من که اون ساعت وقت آزاد نداره و میخواد این فیلمارو ببینه چیه؟! [شکلک عصبانی]
وحید هوبخت این را خواند
زهره شاداب این را دوست دارد
Meshedi inghad esebaani?! :D
۱۵ آذر ۱۳۹۳
شوووووخی میکنین؟!! تا الان فکر میکردم اصفهانی نوشتین!!! :)))))
۱۵ آذر ۱۳۹۳
نشون میده از لهجه ی همدیگه شناخت کافی نداریم :)))
۱۶ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«باران»

تقصیر لباس ها نبود
اگر هر کجا رفتی
مشتی دکمه جا گذاشتی

هنوز موهایت
از دودکش نقاشی بالا می رود
این شهر تا ابد آلوده است
از هرچه خبر
این همه کلاغ
اشکی که به پای من ریختی
امروز اقیانوس شده
دور سرم می ... دیدن ادامه ›› چرخد

می چرخیم
غرق می شویم
بی عصایی
که بشکافد چشم هایت را

تقصیر درخت ها نیست
اگر دهانت بوی علف می دهد
همیشه به وقت خداحافظی
از تنت
به جای دست
گل سرخ به من می روید

بوی برف
رد پایی نداشت
تو آن قدر دور رفتی
که آهسته
آهسته
قسمتی از شب شدی

بعد از تو
هرچه آفتاب خود را تکه تکه کند
هیچ جای این زمین گرم نخواهد شد

قبرستان مست کرده
زیر گریه می زند
دریا می شود
به پای ما می افتد

قبرستان
با آخرین سنگ به آشپزخانه رسیده
و ساق های خیس مادر
به فکر زمین است
که ما
هر چه زیر پایش را کندیم
بهشتی پیدا نشد

در نبود تو
ناگهان آن قدر بزرگ شدیم
که از کوهستان
صخره به دوش برگردیم
زیر لب بگوییم:
باران همیشه
فردای آخرین روز می بارد
باران همیشه
شبیه تو می آید

بهزاد عبدی
بی عصایی
که بشکافد چشم هایت را...
چقدر تصویر زیباییست
http://s5.picofile.com/file/8155138400/%DA%86%D8%B4%D9%85_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86.png

...........
متشکرم از خانم ملیحه*
۱۳ آذر ۱۳۹۳
بعد از تو
هرچه آفتاب خود را تکه تکه کند
هیچ جای این زمین گرم نخواهد شد...
۱۳ آذر ۱۳۹۳
ممنون از همه که خوندید...خوشحالم که دوست داشتید ‎:)‎
۱۳ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حالا یه نفر این خواب منو تعبیر کنه
تا ساعتای بی خوابی من تغییر کنه
...



از: ...
چشماشو که بست قاب از روی میز افتاد و شکست . . .
۱۱ آذر ۱۳۹۳
سیل از توی قاب اومد تو اتاق در وا شده بود
ما غرق شدیم از بس که اتاق دریا شده بود...

عجیب این آلبوم محشره
۱۱ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تو را
آنسان که در آخرین پائیز بوده‌ای
به خاطر آورم.
با همان کلاه بره کبود رنگ و قلب آرامت.
در چشمانت
شعله‌های شفق پیکار می‌کردند.
و برگ‌ها
در آبِ روح تو فرو می‌افتادند.
برگ‌ها
چسبیده به آغوشم چون گیاهی رونده
صدای کوتاه و آرام ترا
برمی‌چیدند.
آتش بازی شگفتی
که تشنگی‌ام ... دیدن ادامه ›› در آن می‌سوخت.
سنبل آبی زیبائی بر روحم
فرو پیچید.
حس میکنم که چشمانت راهی سفر هستند.
و پائیز چه دور می‌نماید:
کلاهِ بره کبود رنگ، نغمه پرنده و قلب چون کاشانه‌ای
که آرزوها ژرف من بسوی آن پرواز می‌کنند
و بوسه‌هایم
چون گدازه های آتش
سرخوشانه فرو ریختند.
آسمان از فراز یک کشتی
مرغزار از فراز تپه‌ها:
خاطره تو سرشته از نور است
از دود و از آبگیر آرام.
در ورای چشمانت، بسی دور
غروب‌ها شعله می‌کشند.
و برگ‌های خشک پائیز
در روحت می‌چرخند.

پابلو نرودا
حس میکنم که چشمانت راهی سفر هستند.
و پائیز چه دور می‌نماید:
کلاهِ بره کبود رنگ، نغمه پرنده و قلب چون کاشانه‌ای
که آرزوها ژرف من بسوی آن پرواز می‌کنند
..
.
.
سپاس
۰۲ دی ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به خانه برمی‌گردم از تو، در روشنای نوخاسته بهار
که می‌تراود از دیوارهای هرروزه، پزدورادو،
حراجی‌ها، کفاشی ... و من سبد خواربار را کشان‌کشان می‌آورم،
با عجله به سمت آسانسور می‌روم
آنجا مردی کشیده قامت، مسن، باوقار
نزدیک است در را به رویم ببندد. با حالتی عصبی، نفس‌زنان می‌گویم
- به خاطر خدا نگهش دار! او هم مثل من نفس می‌کشد.
خودم را به آشپزخانه می‌رسانم، بسته‌ها را درمی آورم،
قهوه درست می‌کنم، پنجره را باز می‌کنم، ترانه‌ای از نینا سیمون می‌گذارم
که می‌خواند ... دیدن ادامه ›› اکنون خورشید سر می‌رسد ... بسته‌های پستی را باز می‌کنم،
موسیقی مطبوع و قهوه مطبوعم را فرو می‌دهم،
تنم همچنان هم سنگین و هم سبک از تو. از توی بسته پست
رونوشتی بیرون می‌افتد از چیزی به خط مردی بیست‌وهفت ساله،
اسیر، شکنجه‌شده در زندان:
با رفتار سادیستی چنان آزارم می‌دهند
که پیوسته از درد بیدارم...
برای زنده ماندن هرکار می‌توانی بکن.
می‌دانی، من فکر می‌کنم مردها عاشق جنگ‌اند...
و خشم علاج‌ناپذیرم، زخم‌های التیام‌نیافتنی‌ام
سر باز می‌کنند و سرریز می‌شوند به همراه اشک، درمانده گریه می‌کنم،
و آنها همچنان جهان را در دست دارند، و آغوش من از تو خالی است.

آدرین ریچ - ترجمه سارا خلیلی جهرمی
بگذار قدم‌زنان و شرمنده بگذرم
از ستون ساکت روزنامه‌ی عصر
در صحرای سرد آگهی
در صحرای سرد تسلیت
دخترم
به انتشار خون می‌نگرد
و از بلوغ و روزهای عادتش می‌ترسد
*
بر من و دخترم
از پشت پنجره‌مان
راهی گشوده‌اند
تا جشن شمارش شلاق
بر پوست ابریشمین تو، پسرعموی درختان
نگاه کن، پسرعموی سپیدار
نگاه ... دیدن ادامه ›› کن، صدای رعشه‌ی جنگل
ما پنجره‌مان را گشوده‌ایم
تا آفتاب گل‌آلود را
بر آینه بنشانیم
با ما خطوط خسته‌ی ذهن دختران نابالغ
در روزنامه‌های دولتی پیر می‌شود
چرا که در هراس نیافتن او، پسرعموی گیاهان،
می‌ترسم از
یائسگی درختان و دختران.

از بیژن نجدی
دوستان کسی "روایت ناپدید شدن مریم" رو دیده؟ نظرتون چیه؟
شاهین نصیری، وحید هوبخت و آیدا طاهرزاده این را خواندند
کیمیا TAV این را دوست دارد
ایشالا اگه خدا قبول کنه فردا همین ساعت به پست تون جواب میدم :)
۲۷ آبان ۱۳۹۳
ممنون :) هر کدوم که این هفته به برنامه م بخوره رو میبینم
۲۸ آبان ۱۳۹۳
نه ملیحه جان رفتم تهران
۰۱ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پیمان اتحاد میان طوایف ماد زیاد محکم نبود و نیاز به یک رهبر قدرتمند داشتند. این اتحاد فقط تا زمان یک پیروزی یا یک شکست، دوام می یافت و من تصمیم داشتم ضربه ای بر آن ها وارد کنم که از هم پاشیده شوند. من از دیااوکا نمی ترسیدم، آنچه من از آن وحشت داشتم یک رهبر با چند هزار نیزه دار نبود، بلکه عقیده ای بود که آریاییها به آن ایمان داشتند. مادها مذهب و خدای نوینی برگزیده بودند و دیااوکا نیز یکی از مبلغین آن بود.
ملل سرزمین های غرب به خدایان متعدد اعتقاد دارند و نسبت به مذاهب دیگران حساسیتی ندارند. برای مصریها مهم نیست که بابلی ها، مردوک را می پرستند و برای بابلی ها اهمیتی ندارد که هیت ها، تلپینو را مورد پرستش قرار می دهند. آنان چنین می پندارند باید هر فرد در محرابی که پدرش عبادت می کرده، کرنش و پرستش نماید. عبرانی ها در جودا، فقط یک خدا را می پرستند و معتقدند که او تنها آفریننده تمام هستی است ولی عده آنان اندک است. مادها نیز یکتاپرست هستند ولی اهمیت آنان قابل مقایسه با دیگران نیست.
نمی دانم این مذهب جدید از کجا آمده است. مادها از یک معلم بزرگ سخن می گویند، یک پیامبر از نژاد آریا که زرتشت نام دارد ولی من هرگز نفهمیدم که او دقیقا در چه زمانی می زیسته است. ولی پیام او، مذهبی بود که با تمام مذاهب دنیا تفاوت داشت و یک تهدید برای ما به شمار می رفت زیرا پیام او در مورد آتش و شمشیر و شناور شدن جهان در خون بود...
...اکنون مادها برای ملل دیگر خطرناک شده اند زیرا تنها عامل روآوری یک ملت به صلح و آرامش، ترس از مرگ است و آنان به خاطر کیش نو خود چنین ترسی ندارند. غرور نژادی آنها زیاد است و بر این باورند که نسبت به سایر ابناء بشر تافته جدابافته هستند و اکنون پیامبرشان به آنها چنین آموخته که پیرو پاکی باشند ... دیدن ادامه ›› و هرکس را که از طریق اهورا پیروی نمی کند نکوهش کنند. نبرد با بدی و پلیدی، هدف زندگی آنها را تشکیل می دهد و سایر ممالک خارج از دایره خویش را عمدتا ناپاک می دانند. برای اینان، مرگ یک بخشایش و انجام وظیفه است و اگر ارتشی منظم و شاهی جاه طلب و باکفایت بدست می آوردند، تصاحب جهان برایشان دشوار نبود. بنابراین آنچه من از آن وحشت داشتم، دیااوکا نبود، من از سخنان پیامبر آنان هراس داشتم.

آشوری ها- نیکلاس گیلد
یادمه 3 سال پیش در دانشگاه شیراز آقایی آمده بود به عنوان سخنران و قصد داشت اثبات کند،زرتشت پیامبر نبوده!!
۲۳ آبان ۱۳۹۳
پیامبران امروز خدا پیامبران صلح و انسان دوستی هستند
البته آخرین برگزیده از جانب خدا محمد (ص) هست
و دلیل برگزیدنش، انسانیت و امانتداری اون بود
مگه سالها بعد علی (ع) نگفت قرآن ناطق منم، مقابل قرآن سر نیزه ها سر خم کردن منطقی نیست.علی اونروز پیامبری کرد
و سالها بعد از اون حسین (ع) گفت دین نداری آزاده باش، آیا حُر که عمل کرد در چشم بهم زدنی اهل بهش نشد؟ حسین برای او پیامبری کرد.
پس ... دیدن ادامه ›› امروز هم شرایط خودش رو داره ، هرکس انسانیت و حق و الناس نخوردن رو ترویج بده، پیام آور حق هستش
همه ی ما باید اینطور باشیم
زرتشت هم قطعاً به خلق خدا خدمتی کرده که اینطور ازش یاد میشه
داشتن تعصبات حتی در دین باعث ناعدالتی و حق کُشی میشه.
۲۳ آبان ۱۳۹۳
جناب سلیمی فرمایشتون کاملا متین و درست هستش
سپاس از شوما .... و اینکه این مطلب جای بحث داره که در عقل من حقیر نمیگنجه
۲۳ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
dance - lara fabian

شدیدا توصیه میشه :)

http://www.youtube.com/watch?v=nHYi7rYD1yk
عالی بود
ممنونم
۲۱ آبان ۱۳۹۳
خواهش میکنم...خوشحالم که دوست داشتید
۲۱ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«مادون قرمز»

می ترسانَدَم قطار،
وقتی که راه می افتد
و این همه آدم را
از آن همه جدا می کند

حالا نوبت باد است
بیاید،
چند دستمالِ خیسِ مچاله شده
و یک کلاهِ جامانده در ایستگاه را
بردارد، ببرد
بعد شب می آید
با کلاهی که باد ... دیدن ادامه ›› برده بود،
آن را
بر ایستگاه می گذارد به شعبده،
ادامه ی شعر تاریک می شود...

از این جا
با دوربین مادون قرمز ببینید:
چند مرد، یک زن
که رفته بودند با قطار،
نرفته اند...
دستمالی را که باد برده بود
نبرده است
اصلاً ریل
کمی آن طرف تر تمام شده
و این قطار ِ زنگ زده
انگار سال هاست
همان جا ایستاده است
مسافرانش
حرف می زنند
قهوه می خورند
می خندند
و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند
که انگار نمی بینند
عقربه به استخوان شان رسیده است

از گروس عبدالملکیان
«بی سروصدا»

دیگر با صدای بلند نمی خندم
با صدای بلند حرف نمی زنم
دیگر گوش نمی دهم
به صدای باد
دریا
پرنده
پاواروتی
پاورچین پاورچین می آیم و
می روم
بی سروصدا زندگی می کنم
تو در من به خواب رفته ای

رسول یونان