نمیدونم چند وقت پیش بود...
مثل همیشه از دنیای تکراری خسته شده بودم.رفتم ایرانشهر،بلکه "دم نوش" آرومم کنه...
( توضیح: منظور از "دم نوش" همون " باغ هنر" میباشد.به نظر من مثل دم نوش به آدم طراوت میده! مثل "پارک لاله" که اسمشو گذاشتم "گل گاو زبون"!)
دم حوض آبی روبروی همون ساختمون دل انگیز نشسته بودم.دو سه نفر با لباس های فرم رسمی جلوی در ساختمون ایستاده بودن و از همه عذرخواهی میکردن که بخاطر یه برنامه ای که نمیدونم چی بود کسی نمیتونه وارد ساختمون بشه جز مهمان ها....خیلی واسم فرقی نمیکرد راستش.هوای اونجا هم واسه عوض کردن محتویات این مغز پر دود و کم فسفر کافیه...
چشمم به مردم بود.به جوونایی که روبروم تو چمن ها نشسته بودن و احتمالا مثل من دم نوش لازم بودن.به خانوم مسنی که سمت راستم نشسته بود.به عکاسی که جلوی ساختمون قدم میزد...
یه کم که گذشت همراه اون خانوم از راه رسید و باهم به سمت ساختمون رفتن.یکی از همون خانومای محترم رسمی پوش از پله ها پایین دوید و با یه لبخند
... دیدن ادامه ››
خیلی بزرگ خانوم مسن رو همراهی کرد.
- انگار آدم مهمی بود دختر!نه؟؟
نمیدونم چقدر بلند گفتم!تازه نمیدونم چند نفر چشمای گرد شده و لبهای آویزونمو دیدن!
.
.
.
کاش وقتی قلبم از شدت قشنگی کلماتش به در و دیوار میکوبید دنبال عکسش میگشتم.کاش زودتر چهره ی دلنشین بانو رو میدیدم...
اون خانوم همون کسی بود که الان همه گوشامون تیزه تا شاید خبری از بهبودیش بشنویم...
"کاش میدونستم تو کنارم نشستی بانو..."
از: یه شرمنده...